javahermarket

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تسلیت قلب صبورم...............

سلام عشق من

بازم امشب داشتم به اون روزای خوب فکر میکردم به همون روزای خوبی که

هر دقیقه ازش خاطرست.....یاد اون روزای قشنگی افتادم که هنوز بینمون من

و تو معنی نداشت...هرچی بینمون بود ما بود و بس......ولی خوب یادمه توی

همون روزای قشنگ همیشه از این روزای نفرتی که می دونستم دیر یا زود به

سراغم میاد می ترسیدم ولی هیچ موقع نذاشتم تو اینو بفهمی!!

شاید اون روزا کارام واست عجیب بود و معنیشونو نمی فهمیدی ولی باور کن

واسه همه ی کارای عجیبم دلیل داشتم ولی دوست نداشتم اون موقع دلیلشونو

بدونی.....راستی یادته اصرارمو واسه دونستن اسم عطرت؟؟؟ا

ین روزا وقتی خیلی دلم واست تنگ میشه فقط بوی عطرته که منو آروم

میکنه!!؟ وقتی بوی عطرت بهم می رسه غرق می شم تو خاطرات

قشنگمون... از بین اون همه خاطره منا میکشونه به اون گریه های عاشقانه،

یادته همون شبیو میگم که سرمو رو شونه هات گذاشته بودم و واسه این روزا

گریه می کردم...گریه می کردم چون نمی دونستم بعد از تو قراره چی به سرم

بیاد....نمی دونستم بعد از تو درد و دلمو به کی بگم...

بعد از تو به کی بگم دوسش دارم وقتی دوست داشتن واسه من فقط به تو ختم

میشه....یادت میاد بهت گفتم بذار خوب نگات کنم؟؟!یادمه اون موقع بهم

خندیدی و گفتی مگه تا حالا منو ندیدی؟؟توی دلم میگفتم شاید از این به بعد تو

رو نبینم پس بذار خوب نگات کنم...بذار حک کنم طرز نگاه کردنتو... بذار

واسه این روزای سیاه و تنهایی از اون چشمای قشنگت تصویری تو ذهنم

بکشم...بین نگاه کردنم آروم آروم اشک از گوشه چشمم جاری می شد واسه

این بود که نمیدونستم چه جوری با رفتنت به دلم حالی کنم که تو نمی تونستی

پیشم بمونی!!!دله دیگه بهونتو میگیره؟!فقط یه آرزو دیگه تو این دنیا واسم

مونده .بی خیال.........

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/30ساعت 4:30 عصر توسط مسعود| نظر|


چه دنیای بزرگی شده , تا چشم کار می کند جای تو خالیست ...

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم
تنهاییت برای من ...
غصه هایت برای من  ...
همه بغضها و اشکهایت برای من ..
بخند برایم بخند
آنقدر بلند
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را...
صدای همیشه خوب بودنت را
دلم برایت تنگ شده
 دوستت دارم ...

 

×××××××××××××××××××××××

 

قسم به لحظه های عاشقانه ای که اشک
دوباره حلقه می زند به چشم من، برای تو
تمام آسمان شهر تیره می شود و من
هنوز خیره مانده ام به سمت روشنای تو...
*********


نوشته شده در دوشنبه 89/6/29ساعت 3:59 عصر توسط مسعود| نظر|

 

 

((توجه)) واسه شما دوستان یه آهنگ فوق العاده با صدای مازیار فلاحی میذارم ((توجه))

پس از ورود به وبلاگ چند ثایه صبرکنید تا آهنگ لوووووود شود

سلام خدای خوب و مهربونم        خدایا ی مهربونم چندتا سوال ازت دارم

دوس دارم به حرفام گوش کنی.خدایا چرا دلتنگی رو افریدی ؟؟؟؟؟چرا ؟

اینو هم حتما می دونستی که اگه یکی از بنده هات به اون دچار بشه دیونه می شه ؟؟؟؟اره می دونم 

 

   اما حکمت این نعمتت رو نمی دونم ا نکنه می خواستی به بنده هات بفهمونی

 که اگه دلتنگ کسی می شید خیلی دوستش دارید ؟؟؟اره می خواستی

 

به بندهات بفهمونی که اگه دلتنگ کسی می شی  بدون اون نمی تونی زندگی کنی ؟؟؟؟

نمی دونم خدا... من خیلی دلتنگم ...چه کار کنم ؟

 

خدایا تو خودت بهتر از من از درونم اگاهی ...خدایا خیلی دوسش دارم....خیلی .. الان هم خیلی دلتنگشم ...چه کار کنم ؟


بی خیال خدا زندگی من همینه ...بهتر از این هم نمی شه

خدای خوبم تو این روزا دریاچه ای از اشک ساختم   در کنار این دریاچه کلبه ای از غم دارم   

 

   که همه ی اینا رو مدیون اون دلتنگیتم خدا ...اره تازه می فهمم که چقدر دوسش دارم  

  اره حالا می فهمم که بدون اون نمی شه زندگی کرد  و خیی چیزای دیگه ....خدایا یه سوال  ... الان اون چه حسی داره ؟؟؟؟

 

خدایا زندگی برام سخت شده ...چه کنم  ...خدایا اگه تو رو هخم نداشتم تا حالا مرده بودم

خدایا چندتا درخواست دارم که خواهش می کنم براوردشون کن:

 

خدایا همیشه مواظب عشقم باش

خدایا همیشه شاد نگهش دار

 

خدایا همیشه موفقش کن

خدایا خودت بهتر از هر کسی می دونی که چقدر دوسش دارم   اینم خوب می دونی اگه نباشه من هم نیستم پس خیلی مواظبش باش...

 

خیلی دوستت دارم خدا ی خوبم

خدایا کمکم کن که من هم بتونم این دوری رو تحمل کن

 

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.


مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.


زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.


مرد جوان: منو محکم بگیر.


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری،آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل

 

بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی

 

 یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین

 

بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این

 

است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/16ساعت 5:25 عصر توسط مسعود| نظر|

امروز  رسید و من

 

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم


امروز هم خواهد گذشت


با مرور خاطرات دیروز


با غم نبودنت در کنارم...و سکوتی سنگین که قلبم را میشکند


و من شتابان در پی زمان بی هدف


فقط میروم ..فقط میدوم


یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما


گرمی مهر تو را میخواهند


غنچه های باغچه هم بهانه تورا میگیرند

 

وابرها در نبودت اینبار خون میگریند


میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی


صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی


فقط صدایی مبهم.....


قول داده بودی برایم سیب بیاوری....


سیب سرخ خورشید....


سیب سرخ امید.....


یادت هست؟؟؟؟؟


و رفتی و خورشید را هم بردی


و من در این کوچه های تنگ و تاریک


سرگردانم و منتظر


برگی از زندگی ام را ورق میزنم


امروز به پایان دفترم نزدیک نزدیکم.......

 

 

 

 

http://masoud4love.persiangig.com/document/Movie2.swf

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/6/2ساعت 10:58 صبح توسط مسعود| نظر|

 ((بچه ها تا نظر ندین وبلاگو به روز (up date) نمیکنم))

 

....................................................................................................

سکوت می کنم ... شاید نگفتن بهتر از گفتن است... چشمایم گویای دردی عظیم است که مهر خاموشی را روی لبهایم زده...

سکوت من نشانه ی رضایت نیست !  شاید تقدیر این چنین خواست....

اما نه.......................................................................

تقصیر تقدیر هم نیست... تقصیر خودم بود... من نباید عاشق می شدم...

عشق یعنی از مرز وجود گذشتن .... من از مرز خویشتن گذشتم اما افسوس که عشق جاودانه نیست....

گاه سکوتم را می شکنم اما فریادم بی صداتر از سکوتم بود ..... هیچ کس وسعت تنهایی ام را درک نکرد .....

خدایم را صدا می زنم اما آنقدر کوچک و ضعیف هستم که صدایم به معراج هستی نمی رسد. من فراموش شده ام !!! از یادها رفته ام... من فراموش شده ام.................................................

روزی که عاشق شدم دنیا برایم سفید بود. تنها عشق بود و عشق .... تو را دیدم تو را پرستیدم اما افسوس که شکستم....

من عاشق تو بودم اما تو عاشق دیگری و این رسم غریب این دیار است... تو رفتی تا دنیایت را بسازی ولی غافل از این بود که تو خود دنیای منی.....

آه که چه دردناک است داستان غم انگیز عشق یک طرفه ی من به تو....

تو رفتی و من هنوز نمی دانم لحظه ی نبودنت را به چه رنگی ببینم ... خاطراتمان را در کدام پستوی دلم محو کنم...اما حقیقت تلخ است .......

تلخ تر از تلخ.................

نمی دانم که باید دنبالت بگردم یا این که فقط منتظرت بمانم.....

آه انتظار چیزی نیست که با آن غریبه باشم ! همیشه منتظر بودم ... منتظر نگاه عاشقانه ای که از من دریغ کردی ...منتظر در آغوش قرار گرفتنم که مرا صمیمانه ببوسی...اما انتظار من انتظار رویایی غیر ممکن بود ....

تو رفتی و این حقیقت تلخ زندگی من است.....

سراغت را از چه کسی بگیرم ... از چه چیزی برای فراموش کردن عشقت کمک بگیرم ...مگر عشق را هم می شود به فراموشی سپرد؟؟؟؟؟؟

کاش بودی تا تنها نبودم تنها تر از این آدم خسته نبودم .............

اما نه تو بودی و دنیات با من نبود... فکرت ..ذهنت..آرزوهات با من نبود......حالا دیدی چه ساده با من بودی ولی مال من نبودی؟؟!!؟!؟!

وقتی رفتی لحظه ها گم شدند... سردی دوست داشتنت را باد برد... و من هنوز هم باور ندارم که دوست داشتن یه دروغ محض بود....

وقتی رفتی باور نداشتم چه ساده سوختم و ساختم و در آخر هم باختم!!!!

آری من بازنده ام.....

من خود را باخته ام...من از خود گذشتم تا تو باشی ...من خود را نادیده گرفتم که تو دیده شوی اما تو با بی خیالی من را تنها گذاشتی و رفتی.........................

وقتی رفتی زمان متوقف نشد...دیوارها آوار نشدند...و دنیا هم تیره و تار نشد....فقط من شکستم .....من تنها شدم....و باز هم با تنهایی خود به راهم ادامه می دهم......

باید بروم.....

گناه من عاشقی بود من به پای عشق تو سوختم و تو هرگز نفهمیدی ......

مگر عشق هم زورکی می شود؟!؟!؟!؟!؟

تو پایان یک داستان خیالی عاشقی بودی ...تو رفتی و مرا دستخوش یک حقیقت تلخ کردی .....

عشق ها پوشالی اند.....عشق ها دست نیافتنی اند....و عشق ها مرده اند.....................................

و من باز هم به سکوت خود ادامه می دهم ....

سکوتی بالاتر از فریاد...................................................................................

 

 

 

 

 

 

 

همه چیز ارام.....ارام

باورت می شود....

دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یک آرامبخش "

تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام !

راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی !

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و بی یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...

" که چگونه.....! برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

" فراموش کردنت را هیچ وقت یاد نمی گیرم

تو نگرانم نشو !!

 

 

 

من شکستم آری.....

تو شکستم دادی

باده رنگ و ریا را تو به دستم دادی

                 

من غریبم آری........                    

 تو غریبم کردی.....                

 بی خبر از نگه آینه ها ,پر فریبم کردی

  تو مرا همچون شمع,از سر جور وجفا سوزاندی

                               

.......تو مرا سوزاندی               

 تو مرا بر در و دیوار سیاهی و بدی کوباندی                            

..........تو مرا کوباندی

تو مرا از بودن...........

         

           

 تو مرا از من و از ما وتو و پنجره ها ترساندی                            

     تو مرا از فردا.......                          

         تو مرا از دریا........

             تو مرا ترساندی.........

 

 

 من شکستم آری......                         

              تو شکستم دادی......

    تو ز من هیچ نکردی یادی............

 من اسیرم آری ........                

       تو اسیرم کردی......

         

بی خبر از یاران

بی خبر از باران

 تو کویرم کردی

 از شراب دوری.........تو چه سیرم کردی

 من شکستم اری.........

 تو شکستم دادی

باده رنگ و ریا را تو به دستم دادی

                تو ش..ک..س..ت..م دادی

 

بهترین چیز نگاهی است که از حادثه عشق تر است

 

من نگاهم ابری است

 

گریه ام می آید

 

بی توچندیست دراین شهر غریب

 

دل طوفانزده ام را می سپارم به سکوت

 

می سپارم به غروب

 

بی تو چندیست که من تنهایم

 

ودر این تنهایی

 

یک نفر مثل تو هر شب به سراغ دل من می آید

 

آه ! اما تو کجا، کوچه ما؟

 

تو کجا و دل دیوانه ما؟

 

باز اما هر شب

 

یک نفر مثل تو هر شب به سراغ دل دیوانه من می آید

 

چشم هایش آبی است

 

 

 

یک روز می بوسمت

یه روز بوسیدمت! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده های تو نیست که مخفی شان می کنی ، یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود ، مثل نجابت چشمهای تو ست ، وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان می شوند . عریانی اش پوشاندنی نیست ، پنهان نمی شود ... . 
   
یه روز  بوسیدمت ! یکی از آن روزهایی که می خندیدی ، یکی از همین خنده های تو را ناتمام کردم :

 بوسیدمت ! و بعد ، تو سرخ شدی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخ بودم ... .
   
یک روز بوسیدمت ! یک روز که باران می بارید ، یک روز که چترمان دو نفره  بود، یک روز که همه جا حسابی خیس بود ، یک روز که گونه هایم از اشک خیس بود ، آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، بوسیدمت ... . 
   آن روز که بوسیدمت !پیش خود میگفتم... هر چه پیش آید خوش آید ! حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم ! دلم ترسید ، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی آخر....


 پیش خود میگفتم.....فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... ! 
      
یک روز می بوسمت ! می خندم و می بوسمت ! گریه می کنم و می بوسمت ! یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت ! لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت ! تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ...

 

                                                                        

 


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 3:36 عصر توسط مسعود| نظر|

<      1   2   3   4   5      

Design By : Night Skin