javahermarket

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


تسلیت قلب صبورم...............

 ((بچه ها تا نظر ندین وبلاگو به روز (up date) نمیکنم))

 

....................................................................................................

سکوت می کنم ... شاید نگفتن بهتر از گفتن است... چشمایم گویای دردی عظیم است که مهر خاموشی را روی لبهایم زده...

سکوت من نشانه ی رضایت نیست !  شاید تقدیر این چنین خواست....

اما نه.......................................................................

تقصیر تقدیر هم نیست... تقصیر خودم بود... من نباید عاشق می شدم...

عشق یعنی از مرز وجود گذشتن .... من از مرز خویشتن گذشتم اما افسوس که عشق جاودانه نیست....

گاه سکوتم را می شکنم اما فریادم بی صداتر از سکوتم بود ..... هیچ کس وسعت تنهایی ام را درک نکرد .....

خدایم را صدا می زنم اما آنقدر کوچک و ضعیف هستم که صدایم به معراج هستی نمی رسد. من فراموش شده ام !!! از یادها رفته ام... من فراموش شده ام.................................................

روزی که عاشق شدم دنیا برایم سفید بود. تنها عشق بود و عشق .... تو را دیدم تو را پرستیدم اما افسوس که شکستم....

من عاشق تو بودم اما تو عاشق دیگری و این رسم غریب این دیار است... تو رفتی تا دنیایت را بسازی ولی غافل از این بود که تو خود دنیای منی.....

آه که چه دردناک است داستان غم انگیز عشق یک طرفه ی من به تو....

تو رفتی و من هنوز نمی دانم لحظه ی نبودنت را به چه رنگی ببینم ... خاطراتمان را در کدام پستوی دلم محو کنم...اما حقیقت تلخ است .......

تلخ تر از تلخ.................

نمی دانم که باید دنبالت بگردم یا این که فقط منتظرت بمانم.....

آه انتظار چیزی نیست که با آن غریبه باشم ! همیشه منتظر بودم ... منتظر نگاه عاشقانه ای که از من دریغ کردی ...منتظر در آغوش قرار گرفتنم که مرا صمیمانه ببوسی...اما انتظار من انتظار رویایی غیر ممکن بود ....

تو رفتی و این حقیقت تلخ زندگی من است.....

سراغت را از چه کسی بگیرم ... از چه چیزی برای فراموش کردن عشقت کمک بگیرم ...مگر عشق را هم می شود به فراموشی سپرد؟؟؟؟؟؟

کاش بودی تا تنها نبودم تنها تر از این آدم خسته نبودم .............

اما نه تو بودی و دنیات با من نبود... فکرت ..ذهنت..آرزوهات با من نبود......حالا دیدی چه ساده با من بودی ولی مال من نبودی؟؟!!؟!؟!

وقتی رفتی لحظه ها گم شدند... سردی دوست داشتنت را باد برد... و من هنوز هم باور ندارم که دوست داشتن یه دروغ محض بود....

وقتی رفتی باور نداشتم چه ساده سوختم و ساختم و در آخر هم باختم!!!!

آری من بازنده ام.....

من خود را باخته ام...من از خود گذشتم تا تو باشی ...من خود را نادیده گرفتم که تو دیده شوی اما تو با بی خیالی من را تنها گذاشتی و رفتی.........................

وقتی رفتی زمان متوقف نشد...دیوارها آوار نشدند...و دنیا هم تیره و تار نشد....فقط من شکستم .....من تنها شدم....و باز هم با تنهایی خود به راهم ادامه می دهم......

باید بروم.....

گناه من عاشقی بود من به پای عشق تو سوختم و تو هرگز نفهمیدی ......

مگر عشق هم زورکی می شود؟!؟!؟!؟!؟

تو پایان یک داستان خیالی عاشقی بودی ...تو رفتی و مرا دستخوش یک حقیقت تلخ کردی .....

عشق ها پوشالی اند.....عشق ها دست نیافتنی اند....و عشق ها مرده اند.....................................

و من باز هم به سکوت خود ادامه می دهم ....

سکوتی بالاتر از فریاد...................................................................................

 

 

 

 

 

 

 

همه چیز ارام.....ارام

باورت می شود....

دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یک آرامبخش "

تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام !

راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !

تو نگرانم نشو !!

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی انکه تو باشی !

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و بی یاد تو !

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

تو نگرانم نشو !

همه چیز را یاد گرفته ام !

یاد گرفته ام که بی تو بخندم.....

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت....!

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم !

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !

اما هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام ...

" که چگونه.....! برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

" فراموش کردنت را هیچ وقت یاد نمی گیرم

تو نگرانم نشو !!

 

 

 

من شکستم آری.....

تو شکستم دادی

باده رنگ و ریا را تو به دستم دادی

                 

من غریبم آری........                    

 تو غریبم کردی.....                

 بی خبر از نگه آینه ها ,پر فریبم کردی

  تو مرا همچون شمع,از سر جور وجفا سوزاندی

                               

.......تو مرا سوزاندی               

 تو مرا بر در و دیوار سیاهی و بدی کوباندی                            

..........تو مرا کوباندی

تو مرا از بودن...........

         

           

 تو مرا از من و از ما وتو و پنجره ها ترساندی                            

     تو مرا از فردا.......                          

         تو مرا از دریا........

             تو مرا ترساندی.........

 

 

 من شکستم آری......                         

              تو شکستم دادی......

    تو ز من هیچ نکردی یادی............

 من اسیرم آری ........                

       تو اسیرم کردی......

         

بی خبر از یاران

بی خبر از باران

 تو کویرم کردی

 از شراب دوری.........تو چه سیرم کردی

 من شکستم اری.........

 تو شکستم دادی

باده رنگ و ریا را تو به دستم دادی

                تو ش..ک..س..ت..م دادی

 

بهترین چیز نگاهی است که از حادثه عشق تر است

 

من نگاهم ابری است

 

گریه ام می آید

 

بی توچندیست دراین شهر غریب

 

دل طوفانزده ام را می سپارم به سکوت

 

می سپارم به غروب

 

بی تو چندیست که من تنهایم

 

ودر این تنهایی

 

یک نفر مثل تو هر شب به سراغ دل من می آید

 

آه ! اما تو کجا، کوچه ما؟

 

تو کجا و دل دیوانه ما؟

 

باز اما هر شب

 

یک نفر مثل تو هر شب به سراغ دل دیوانه من می آید

 

چشم هایش آبی است

 

 

 

یک روز می بوسمت

یه روز بوسیدمت! پنهان کردن هم ندارد . مثل خنده های تو نیست که مخفی شان می کنی ، یا مثل خواب دیشب من که نباید تعبیر شود ، مثل نجابت چشمهای تو ست ، وقتی که توی سیاهی چشمهای من عریان می شوند . عریانی اش پوشاندنی نیست ، پنهان نمی شود ... . 
   
یه روز  بوسیدمت ! یکی از آن روزهایی که می خندیدی ، یکی از همین خنده های تو را ناتمام کردم :

 بوسیدمت ! و بعد ، تو سرخ شدی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخ بودم ... .
   
یک روز بوسیدمت ! یک روز که باران می بارید ، یک روز که چترمان دو نفره  بود، یک روز که همه جا حسابی خیس بود ، یک روز که گونه هایم از اشک خیس بود ، آرام تر از هر چه تصورش را کنی ، آهسته ، بوسیدمت ... . 
   آن روز که بوسیدمت !پیش خود میگفتم... هر چه پیش آید خوش آید ! حوصله ی حساب و کتاب کردن هم ندارم ! دلم ترسید ، که مبادا از فردا دیگر « عشق من » نباشی آخر....


 پیش خود میگفتم.....فوقش خدا مرا می برد جهنم ! فوقش می شوم ابلیس ! آنوقت تو هم به خاطر این که یک « ابلیس » تو را بوسیده ، جهنمی می شوی ! جهنم که آمدی ، من آن جا پیدایت می کنم و از لج خدا هر روز می بوسمت ! وای خدا ! چه صفایی پیدا می کند جهنم ... ! 
      
یک روز می بوسمت ! می خندم و می بوسمت ! گریه می کنم و می بوسمت ! یک روز می آید که از آن روز به بعد ، من هر روز می بوسمت ! لبهایم را می گذارم روی گونه هایت ، و بعد هر چه بادا باد : می بوسمت ! تو احتمالا سرخ می شوی ، و من هم که پیش تو همیشه سرخم ...

 

                                                                        

 


نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 3:36 عصر توسط مسعود| نظر|


Design By : Night Skin